بوی پا و جوراب چرکی موکت سبز روی زمین و صداهای متفاوتی که اکثرا غیر معمول حرف میزدند خنده های کریه و زورکی دل آشوبه اش را بیشتر میکرد.
گوشه ی دیوار کز کرده بود و با ناخن به دیوار میکشید.
دریچه ی آهنی باز شد و نگهبان بلند گفت:
شیدانه شکیبایی.
صاف ایستاد و سمت دریچه کله کشید. زن نگاهش کرد – کشید. زن
و گفت:
بيا جلو.
شد. شلوغ مانتویش را مرتب کرد و از بین جماعت رد شد. شلوغی بازداشتگاه قدمهایش را کند میکرد. دختری بهش تنه زد
با شکیبایی نسبت داری خوشگله؟
یکی دیگر از دخترها گفت:
حتما همون خسروخان پارتیشه
اون مشکیه این بور و سفیده. عين خارجياس.
بی توجه به وراجی دخترها و خنده های بی مزه و دندان نمایشان خودش را از لای جمعیت بیرون کشید و به در آهنی چسبید در باز شد و تعدادی از بازداشتی های توی سلول مانند لباسی که لای در مانده اند، بیرون زدند زن نگهبان با صدایی رسا به عقب هلشان داد دست شیدانه را گرفت و بیرون کشیدش در را که بست احساس کرد نفسش بالا آمد.
همراه زن از سلول فاصله گرفت
شالتو درست کن.
از کنار چشم نگاهی چپ چپ به زن انداخت. بی آنکه اهمیتی به حرفش بدهد وارد اتاق افسر نگهبان شد. به محض ورود با امیرطاها چشم در چشم شد. چشم هایش مانند دو گوی سرخ بود نمیدانست چه لحظاتی را گذرانده است. اما مطمئن بود خیلی حرف شنیده که