
نگاهش را دزدید و دوباره به تن خودش دوخت. پارچه رنگ
و رو رفته بادمجانی مانتوی گشاد و کهنهاش و آن سنجاق قفلی
بزرگ که به جای دکمه وصل کرده بود، نظرش را جلب کرد.
چند باری پلک زد تا سیب گاز زدن مرد قد بلند باعث بر هم
خوردن تمرکزش نشود:
– میدونم… شما… یعنی… نیازی نیست بترسید… گفتم
که… فقط وظیفه داشتم بگم… دیگه منو نمیبینید… روز
به خیر…
چرخید تا خودش را به پلهها برساند. هنوز اولین گام را پایین
نگذاشته بود که چشمانش سیاهی رفت. یک دستش را روی
گلوی زخمی و دیگری را روی دیوار سرد گذاشت.
نمیخواست ضعفش را به نمایش بگذارد. چیزی نمانده بود
حمله آسمی به او دست بدهد. باز هم جای شکر داشت که فقط
یک متلک نه چندان سنگین، به جای تمام آن حرفهای زشتی
که خودش را برایش آماده کرده بود شنید. حدس میزد هنوز
به اولین پاگرد نرسیده صدای بسته شدن در را بشنود. پله اول
را پایین رفت سرگیجهاش شدت گرفت:
«طاقت بیار… تازه راحتترین قسمتش تموم شده… سختترش
مونده… هنوز بدبختیهات مونده…»














