
دختر که معلوم نیست اسمش چی بود و پشت لبخندهای
عجیبش چی پنهون داشت، با دستپاچگی من منی کرد و
گفت :
– سلام عذر میخوام مزاحمتون شدم. میشه خواهش کنم
صدای آهنگتونو قطع کنین. بابام عادت داره شبها زود
میخوابه، ولی با این سروصدا…
چرا فکر کرده اگه مودبانه ازم درخواست کنه صداش رو قطع
میکنم ؟ باباش هم کمی مودبانه گفت و من به شاشم حساب
نکردم.
– نمیتونم.
جا خورد. چادر گل گلیش رو دور گردی صورتش جمع کرد و
پِت پِتی کرد.
– خب، چرا ؟
توی دلم گفتم نه به کرم ریختنات دور منو بایرام، نه به این
حجب و حیای کذبت
– هر وقت بابات یاد گرفت با نعرههاش آرامش بقیهرو به هم
نریزه ، منم یه فکری به حال ساعت خوابِ ایشون میکنم.
قرار نیست چون صابخونهست هر کاری دوست داره انجام
بده، قانون همسایگی برای همهست. بخشید که اینجارو ازتون
اجاره گرفتم واسه رفاه حال و آرامشم. با اجازه.
برگشتم داخل و با نیشخندی در رو به روش بستم. چشمم به
ساعت افتاد. یه ربع به یازده بود. میخواستم همونطور که
صدای نکرهی باباش رو نشنیده گرفتم از اینم بگذرم ولی
خب…
توی چشمی نگاه کردم، دیدم هنوز جلوی در خونهم ایستاده و
داره زیر لب غر غر میکنه و نگاهش روی درِ بستهی خونهم
در رفت و برگشت بود














