دانلود رمان رز خاکستری از فاطمه زهرا ربیعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فردین دل میشکند و آه آن دلِ شکسته جوری دامن احساسش را میگیرد که لحظه به لحظهاش درد میشود و خواب با هزار قرص خوابآور رخت بر میبندد از چشمانش و تمام خواستنهایش میشود در همان دلِ شکسته. اما انگار جوری آن دل را زیر پاهایش له کرده که صدای فریاد بیصدایش به گوش خدا هم رسیده و حال خدا قصد تقاص گرفتن میکند.
خلاصه میشود در همان دلِ شکسته. اما انگار جوری آن دل را زیر پاهایش له کرده که صدای فریاد بیصدایش به گوش خدا هم رسیده و حال خدا قصد تقاص گرفتن میکند.
خلاصه رمان رز خاکستری
حوله را دور کمرش بست و به سمت آشپزخانه رفت. قهوه جوش مسی اش را روی گاز گذاشت و مشغول آماده کردن قهوه شد. بعد از گذشت دو هفته تنها چیزی که از آن زخم روی پایش باقی مانده بود، رد بخیه بود. به اپن تکیه داد و نگاه دوخت به قهوه جوش. هنوز هم با سامان سرسنگین بود. به چه حقی به خود اجازه ی ورود به حریم ممنوعه اش را داده بود؟ حتی اگر دار فانی را هم وداع می گفت، او حق نداشت پا به اتاقش بگذارد در صورتی که می دانست چقدر روی آن اتاق حساس است. در این مورد منطق حالی اش نمیشد. وقتی می گفت ممنوع است،یعنی هیچ احدی حق ورود به آن را ندارد
حتی اگر قضیه مرگ و زندگی باشد. از فکر اینکه عکس های چشم آهویش را هم سامان و هم مجد دیده اند، دیوانه میشد. مخصوصا آن عکسی که چشم آهویش از ته دل می خندید و خنده اش هر مردی را مجنون می کرد. یا آن عکسی که لبانش را غنچه کرده بود و رو به دوربین چشمک میزد.یا مثلا آن عکسی که دست نسیم نوازش وار میان موهایش می چرخید و آن زلفان بهشتی را به رقص در می آورد و چشم بسته لبخند میزد. حس کرد دست چپش درحال منقبض شدن است و نفسش را محکم بیرون داد و چشمانش را روی هم فشرد. خدا لعنت کند سامانی را که پا فراتر از خط قرمزش گذاشته بود.
چشم باز کرد و اولین چیزی که دید قهوه ی سرریز شده از قهوه جوش بود. ابرو در هم کشید و به طرفش پا تند کرد. انقدر حواسش پرت سامان و غلط اضافی اش شده بود که در کل قهوه را از یاد برد. گاز را خاموش کرد و دستگیره را از کنار گاز برداشت. با دستگیره قهوه جوش را برداشت و درون ماگ مخصوصش خالی کرد. قهوه جوش را درون سینک گذاشت و دستگیره را هم کنار گاز گذاشت. سر میز نشست و چشم دوخت به بخاری که از قهوه بلند میشد. فنجان را به لبانش نزدیک کرد و نوشید و تلخی قهوه اخم میان ابروهایش نشاند. بلند شد و شیر را از یخچال برداشت و درون قهوه اش ریخت.